شعر - مردی كه دوست می‌دارم

و عاشقانه‌ترین شعر را زیر باران نقش زدم و یاد گرفتم که خورشید را بریزم توی آن طرحی از تو و

بلندترین عاشقانه معاصر از زبان دختری که یک‌هشتم گریه‌اش را تار می‌زند

به خدایی که نمی‌دانم

یک پایت را از کفش و پای دیگرت را که در گچ است از دمپایی زردت در می‌آوری کنارم می‌نشینی صورت‌ات اما روبه‌رویم است لبخند می‌زنی و دست‌ات را به سمت استکان چای دراز می‌کنی همه‌ چیز ساده اتفاق می‌افتد

حتا قندی که حالا میان لب‌های توست و من در این فکرم که تو چه‌طور هنوز لبخند می‌زنی یکی از همین شب‌ها مرگ سوار بر کالسکه‌ای بی‌سوار به‌سراغ من می‌آید و من در دنج‌ترین مهتاب تاریخ با خودم وداع خواهم کرد کسی از آینده‌ی مهتاب خبری نداشت و هرچه نوشتند دروغ بود و دروغ بود و دروغ

سعی می‌کردم بیرون بیایی از شیراز شعرم و در قونیه‌ی قلب‌ام روبه‌رویم بنشینی و رودررو حرف‌هامان را و سنگ‌هامان را

نوک زبان‌ات نبودم بغلی از عاشقانه‌هامان از تو چه بعید بود کوک کنی ساعتی را دوباره با حرکات دست و لبانی بی‌بادبان که لنگر اندازند آرام‌ترین اقیانوس را گذاشتی درست هشت اوت رفتی

گذاشتی بسوزم و تنها با سی و چند تا شمع اصلن مچاله‌ام کن آب‌ام را بگیر در دستان‌ات بفشار مرادم ار فردا و فرداهاش تنها شام شبی بود کنار هم با دسری از گیلاس و بستنی که باش انگشت‌هات را هم باید اما چه می‌کردی وقتی باری به تورت خورد که صدو‌هشتاد هزار تومان می‌ارزید